قدس آنلاین- وحید اکرمی- پای صحبت یکی از این آزاده های عزیز نشستیم تا خاطرات شنیدنی اش از دوران سخت جنگ و اسارات را برایمان بازگو کند. اسماعیل شجاع از مشهد به صورت داوطلبانه به جبهه عزیمت کرد و حدود هفت سال از زندگی اش پس از اسارت در زندانهای عراق گذشت و علاوه بر دستیابی به عنوان آزادگی در زیر شکنجه های وحشیانه بعثی ها به درجه جانبازی هم نایل آمد.
در چه عملیاتی و چگونه به اسارت بعثی ها در آمدید؟
من در چند نوبت به جبهه اعزام شده بودم. در اعزامی که منجر به اسارت شد، از تیپ ۲۱ امام رضا(ع) در خیابان نخریسی مشهد اعزام و در گردان یاسین استقرار یافتم. ابتدا ما را در دهکده شهید حیدری در غرب کشور مستقر کردند. مدتی در آنجا بودیم و آموزشهای لازم را کسب کردیم تا اینکه در حوالی عملیات خیبر، بدلیل مسایل حفاظتی و اطلاعاتی، شبانه با اتوبوس های گل مالی شده ما را به دشت آزادگان منتقل کردند.
قرار بود ما عملیاتی ایذایی داشته باشیم و حواس بعثی ها را پرت کرده و سربازان و ادواتشان را به سمت خودمان بکشیم تا نیروهای خودی بتوانند در عملیات خیبر به اهداف مورد نظر دست یابند و عملیات با موفقیت انجام شود.
فرماندهان صحبت های نهایی را با ما انجام دادند و رزمندگان را نسبت به اهمیت عملیات توجیه کردند. به ما گفتند که عملیات آبی خاکی است و راه بازگشتی وجود ندارد. یا شهید می شوید و یا اسیر و اگر کسی آمادگی ندارد انصراف دهد. باتوجه به اینکه رزمندگان گردان ما همه بسیجی بودند و داوطلبانه به جبهه آمده بودند، باتفاق گفتیم برای تمام اتفاقات پیش رو آماده ایم و تا آخر می ایستیم.
تا آن لحظه عراقی ها از عملیات بویی نبرده بودند؟
خیر. آنقدر کارهای حفاظت اطلاعاتی ما قوی انجام شده بود که عراقی ها نه تنها تا آن لحظه بلکه تا رسیدن ما به هدف های تعیین شده مان، متوجه حضور ما نبودند.
برای انتقال ما به خاک عراق، ابتدا قایق های بادی را با تریلی به کنار هور آورده و همانجا باد و در آب انداختند. با آن قایق های بادی آنقدر در هور جلو رفتیم تا اینکه شب به نقطه ابتدایی هدف در خاک عراق رسیدیم. در این نقطه دژی وجود داشت که پایگاه ابتدایی ما بود. بعد از آن باید حدود ۱۳ کیلومتر در خاک عراق پیاده می رفتیم تا به شهر القرنه برسیم. باید خیلی سریع می رفتیم تا در ابتدای صبح به مقصد برسیم. به همین منظور حتی مجبور شدیم نماز صبح را در حین حرکت بخوانیم. من آرپی جی زن بودم. قرار بود کنترل سه راه ناصریه را در اختیار بگیریم. وقتی به شهر القرنه رسیدیم هوا روشن شده بود و ساکنان شهر تازه به خیابانها آمده و آرام آرام جنب و جوش مردم در حال شکل گرفتن بود.
باید جلب توجه می کردیم تا عراقی ها متوجه حضور ما شوند. یکی از رزمندگان که به زبان محلی مسلط بود شروع کرد به فریاد کشیدن و گفت که به ما بپیوندید تا در امنیت باشید. نیروهای عراقی که در محل حاضر بودند شروع به تیراندازی کردند و درگیری بوجود آمد.
برای اینکه در کمین دشمن گیر نیافتیم و مکان بهتری خارج از منطقه مسکونی برای مبارزه داشته باشیم به سمت دژ برگشتیم و عراقی ها هم در پی ما آمدند. بعد از ساعتی که در دژ مستقر شده بودیم دیدم که بعثی ها از اطراف و اکناف و از جمله از بصره تجهیزات و ماشین آلات زرهی و نیروهایشان را آوردند تا بتوانند با ما مبارزه کنند. به هدفمان رسیده بودیم و آنها را کامل سرگرم خود کرده بودیم. در این فرصت نیروهای دیگر در ایران، به راحتی می توانستند عملیات خیبر را انجام داده و به موفقیت برسند.
با این حساب شما در شرایط بسیار سختی گرفتار آمده بودید
بله همینطور است. ما برای مقابله با بعثی ها در دو خط پایین و بالا در دژ مستقر شدیم. خط پایین در دشت بود و مکان خاصی برای اختفا و سنگر گرفتن نداشت. من به عنوان آرپی جی زن در آن خط بودم و مدتی مقاومت کردیم تا اینکه خط پایین شکست. به سختی توانستیم به دژ برگردیم و دوباره سنگر گرفتیم. بعثی ها با هلیکوپتر آبراهه های پشت سرمان را کنترل می کردند و امکان بازگشت یا رسیدن نیروهای کمکی نبود. تا غروب به سختی مقاومت کردیم تا اینکه از سه طرف به صورت نعل اسبی محاصره شدیم. در آن لحظه تعداد زیادی از رزمندگان شهید و مجروح شده بودند و نیز تجهیزات و مهمات زیادی برای مبارزه برایمان باقی نمانده بود. فرماندهان به شور نشستند و تصمیم گرفتند که اسیر شویم. عراقی ها هم تمایل داشتند که به جای اینکه ما را بکشند، اسیرمان کنند و حملاتشان را پیوسته انجام نمی دادند تا ما قدرت تصمیم گیری برای اسارت داشته باشیم.
به چه دلیل عراقی ها تمایل داشتند تا شما اسیر شوید؟
در آن زمان تعداد اسرای عراقی در ایران بسیار زیاد بود و کفه ترازو به سمت ایران سنگینی می کرد. عراقی ها دوست داشتند این شرایط را تغییر دهند و با گرفتن اسیر دست پرتری داشته باشند به همین منظور در میانه درگیری به عربی داد می زدند، " تعال کربلا، تعال نجف "
بعد از اینکه اسلحه هایمان را کنار گذاشتیم و پرچم سفید را بلند کردیم، عراقی ها به سمت ما آمدند. بعثی ها سربازان خط مقدمشان را از سربازان اهل تشیع انتخاب کرده بودند. به همین منظور در ابتدا بسیار با مهربانی و محترمانه با ما برخورد شد. سوار کامیونهایشان شدیم و ما را به سمت شهر القرنه بردند. چند دقیقه ای را استراحت کردیم و از خستگیمان کاسته شد. اما از زمانی که تحویل بعثی ها شدیم مشکلاتمان هم شروع شد.
مگر در آنجا چه اتفاقاتی افتاد؟
ابتدا ما را وارد شهر القرنه کردند. آنها می خواستند آرامش روانی را به شهر بازگردانند و همچنین ما را تحقیر کنند. راننده در خیابان به آرامی حرکت می کرد و مردم عصبانی با بیل و داس و ... به سمت ما حمله ورمی شدند، به محض اینکه نزدیک کامیون می رسیدند سرعت ماشین را زیاد می کرد تا با مردم فاصله بیافتد. بارها این کار را تکرار کردند. با این کار سعی می کردند هول و هراس به دل ما بیاندازد. پس از آن ابتدا ما را به بصره بردند و بعد از یک هفته به بغداد و پس از چند روز به موصل منتقل کردند.
یکی از ویژگی های بعثی ها این بود که سعی می کردند ابتدا از اسرا زهر چشم بگیرند. در بغداد و موصل کامیون در حیاط زندان می ایستاد و بعثی ها از آنجا تا ساختمان اصلی زندان تونلی که به تونل وحشت معروف شده بود، درست می کردند و به شدت اسرا را به باد کتک می گرفتند.
دوران سختی ما شروع شده بود و تا یک سال و نیم بعد از آن که پای صلیب سرخ به اردوگاه باز شد ما به شدت شکنجه می شدیم. در اردوگاه موصل بیشتر افرادی که در عملیات خیبر اسیر شده بودند نگهداری می شدند. تعداد اسرا به حدود ۱۵۰۰ نفر می رسید. در این اردوگاه اسرا شکنجه می شدند. برخی از اسرا زیر شکنجه شهید شدند و تعداد دیگری از جمله من، برخی از اعضای بدن خود مانند گوش یا چشم و ... را از دست دادند. به کوچکترین بهانه هایی ما را به باد کتک می گرفتند.
به عنوان مثال، روزی یک افسر عراقی برای بازدید از وضعیت زندانیان به زندان آمد. در آنروز باران می بارید و ما مجبور بودیم در کنار محوطه زندان بایستیم تا مثلا به او احترام گذاشته شود. وقتی از ماشین پیاده شد با غرور چتری را باز کرد تا روی سرش بگیرد. در همان لحظه بادی وزید و چتر را به عقب کشید. من با دیدن این اوضاع خنده ام گرفت خودم را کنترل کردم و تنها به صورت ناخداگاه یک لبخند کوچک زدم. سربازی که در نزدیک من بود متوجه شد و دست مرا گرفت. مرا وسط محوطه زندان بردند و روی گل و لای پرتاب کردند و با باتوم و کابل به جان من افتادند.
آیا این شکنجه ها روحیه اسرا را تضعیف نمی کرد؟
نخیر. اتفاقا با این شکنجه ها روحیه مقاومت و ایثار و از خودگذشتگی بین اسرا بیشتر می شد. به عنوان مثال هر گاه ایران عملیاتی انجام می داد عراقی ها می آمدند داخل زندان و از هر آسایشگاهی ۱۰ نفر را می بردند و به شدت کتک می زدند. وقتی سر و صدای کتک خوردن اسرای اولین آسایشگاه را می شنیدیم متوجه می شدیم که دوباره عملیاتی انجام شده است و به سراغ تمام آسایشگاه ها خواهند آمد. خیلی سریع ۱۰ نفر از جوانترها و سالمترها پشت در آسایشگاه صف می کشیدند تا بعثی ها آنها را برای کتک زدن با خود ببرند تا مسن ترها و زخمی ها در امان بمانند. عراقی ها قدرت فهم این موارد را نداشتند و از زاویه نگاه خودشان به موضوع می نگریستند. به همین دلیل داوطلبان کتک خوردن را دیوانه و احمق خطاب می کردند.
از این دست نمونه های زیادی وجود دارد. آنها هراز چند گاهی به آسایشگاه می آمدند و می گفتند که همه باید در مدت زمان کوتاهی سرشان را با تیغ بتراشند. تعداد اسرا زیاد بود و به هر ۱۳ یا ۱۴ نفر یک تیغ می رسید. به همین دلیل تیغ پس از کمی استفاده خیلی زود کند می شد. اما همیشه پیرترها را در ابتدای صف می گذاشتیم و پس از آنها نوبت به جوانترها می رسید. نفرات وسط گروه به خاطر کند شدن تیغ بسیار اذیت می شدند چه رسد به نفرات آخر. برای آخرین نفرها تیغ اصلا تیزی نداشت و مجبور بودیم با سیمان های زمین آسایشگاه، تیغ را کمی تیزتر کنیم. نفرات آخر به شدت اذیت می شدند.
این روحیه ایثار و ازخودگذشتگی برای بعثی ها عجیب نبود؟
چرا. برایشان بسیار تعجب آور بود. آنها نام اردوگاه ما را بدلیل سرسختی و مقاومت اسرا، اردوگاه مخالفین گذاشته بودند. بعثی ها سرسخت ترین اسرا را به این اردوگاه می آوردند و در آنجا نگهداری می کردند. سرسخت ترین و مخالفترین اسرا به بعثی ها، حزب اللهی ترها بودند. در بین بزرگترین و نامی ترین اسرای اردوگاه مرحوم حجت الاسلام و المسلمین ابوترابی بود. وجود ایشان برای اردوگاه مایه خیر و برکت بود. ایشان به عنوان بزرگتر اسرا حرف اول و آخر را می زدند و هیچ اختلاف و دودستگی بوجود نمی آمد. ایشان الگوی مقاومت و صبر و ایثار برای دیگر اسرا بودند.
از اینکه بعضی از سالهای عمرتان را در زندانهای عراق گذرانده اید، پشیمان نیستید؟
به هیچ وجه پشیمان نیستم. بوضوح می گویم که بهترین دوران زندگیم دوران اسارت بود. در آنجا ما از مادیات دور و به خدا نزدیک بودیم، برخلاف شرایط کنونی که در محاصره مادیات قرار گرفته ایم. بودن در کنار بزرگوارانی مانند مرحوم حاج آقای ابوترابی و دیگر دوستان برایم بسیار غنیمت بود و به رغم تمام سختی ها، لحظه لحظه آن برایم شیرین و دلنشین بود. آنجا عقیده و هدف داشتیم و برای رسیدن به آن با تمام مشکلات و سختی ها نبرد می کردیم. از لحاظ روحی بسیار قوی شده بودیم. با صبر و استقامت داغ ناله زدن ما در زیر شکنجه به دل بعثی ها مانده بود. آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
انتهای پیام/
نظر شما